فنجان معشوق....
نوشته شده توسط : naz nazi

 


نشستم 
تا آنجا که نيامدي 
خود را مهمان يک فنجان قهوه کردم 
صبر ديرش شد 
رفت 
اما هنوزم منتظرت بودم 
قهوه هم چه ميزبان کم طاقتي ست 
او هم رفت 
ساعت هم ديرش شد 
تند و تند دور خودش مي چرخيد 
اما هنوزم منتظرت بودم 
نگراني اومد 
دلم سراغ بي قراري رو گرفت 
فنجان قهوه باز هم آمد 
و دلم خواست که باز هم بنشينم منتظر 
اين بار 
گفتگو با فنجان قهوه بيشتر طول کشيد 
اما باز هم نيامدي 
او رفت 
و من هنوزم منتظرت هستم 
شايد فنجاني قهوه 
دوباره تنهايي ام را پر کند 
اما جاي لبخند تو را 
چه چيزي مي تواند پر کند؟ 
منتظرم، دير نکني 
براي هديه همان لبخند کافي ست




:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: